آيتالله شيخ هادى معرفت در سال 1309 خورشيدى در كربلاى معلا، در خانوادهاى روحانى به دنيا آمد . پدر ايشان شيخ على معرفت اصفهانى از خطباى نامى كربلا به شمار مىرفت . وى پس از فراگيرى دروس ابتدايى، در سن دوازدهسالگى وارد حوزه علميه شد و پس از گذراندن مقدمات، سطوح عاليه را از محضر شيخ يوسف خراسانى و سيدحسن قزوينى (در كربلا) و آيات عظام سيدمحسن حكيم، سيدعلى فانى، شيخ حسين حلى، ميرزا باقر زنجانى و از همه بيشتر، حاج سيدابوالقاسم خوئى (در نجف اشرف) فراگرفت و با ورود امام خمينى به نجف اشرف، در درس ايشان حضورى مستمر يافت و در سال 1350 خورشيدى به حوزه علميه قم وارد شد .
ايشان علاوه بر تدريس و تحقيق در زمينه فقه و اصول، بخش عمدهاى از هم خود را مصروف پژوهشهاى قرآنى ساخته است . مقالات و كتابهاى متعدد ايشان به ويژه سلسله مجلدات التمهيد فى علوم القرآن گواه توفيق ايشان در امر قرآنپژوهى است . با ايشان در زمينه «اديان در قرآن» به گفتوگو نشستيم، بحثى كه همچنان تاملات و تحقيقات بيشتر و عميقترى را مىطلبد .
بسمالله الرحمن الرحيم . از استاد بزرگوار حضرت آيتالله معرفتسپاسگزاريم كه اين فرصت را در اختيار ما قرار دادند . اولين سؤالى كه مطرح هست اين است كه چرا در قرآن به اديان خاصى اشاره شده و به اديانى كه قطعا در آن زمان، در مناطقى دورتر از شبه جزيره، حضورى بسيار قوى داشتند، اشاره نشده و در عين حال به بعضى از اديانى كه حتى در آن زمان هم، پيروان بسيار ناچيزى داشتند مثل صابئين يا مندائيه اشاره شده است؟
قبل از اينكه به پاسخ سؤالات شما بپردازم، از موضع شما و مجله شما و كارى كه انجام مىدهيد كمال تقدير را مىكنم; اولين بارى كه با اين مجله آشنا شدم خيلى مرا جلب كرد و احساس كردم كه افرادى كه در اين مجله مشغول كارند، افرادى پخته هستند و كارشان منشا دلسوزانه دارد . من تمام مقالات مجله را مىخوانم، چون هم قوى است و هم متين و هم واقعا بسيارى از مشكلات و سؤالاتى را كه مطرح است، پاسخگوست و من اميدم به اين مجله زياد است و تا آنجا كه خودم هم بتوانم حاضرم به سهم خود كمك فكرى كنم . درهرحال جاى خوشبختى بسيار است، چون درحوزه، الحمدلله جاى چنين مجلهاى خالى بود و خداوند اين دوستان را توفيق داده، مدنظر ولى عصر قرار دهد .
اما راجع به سؤالى كه فرموديد اين سؤال يكى از اشكالاتى است كه مستشرقان هم طرح كردهاند و ما پاسخش را در جلد هفتم التمهيد دادهايم; مستشرقانى كه اين اشكال را مطرح مىكنند، مىخواهند محدوده تنگ اطلاعات صاحب قرآن را برسانند، چون آنها در هر حال، نظرشان اين است كه قرآن ساخته و پرداخته شخص پيغمبر اكرم است و جنبه وحيانى ندارد و يكى از ادله آنها همين است كه معلوماتش خيلى محدود است، البته اشكالات ديگرى هم كردهاند; مثلا گفتهاند بعضى از معلومات پيامبر مطابق با واقع نيست و نمىتواند وحى باشد كه ما پاسخ همه اينها را دادهايم، حتى يكجا هم كه گفتهاند كه قرآن اشتباه تاريخى داشته است، اثبات كردهايم كه خودشان اشتباه تاريخى كردهاند، يعنى منابعى را براى اثبات اشتباه قرآن، مستند قرار دادهاند، كه خود آنها در اشتباه هستند .
اما راجع به اين مسئله كه سؤال كرديد، بايد بگويم كه مخاطب قرآن عربها بوده است پس بايد به زبان آنها و مطابق با فهم آنها سخن بگويد: «و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه لعلهم يتذكرون» ، يعنى پيغمبر در هر منطقهاى كه مبعوث مىشود، بايد دقيقا از تمام عادات و رسوم و حتى سبكهاى زبانى و برخوردها و محاورهها اطلاع داشته باشد، زيرا مىخواهد با آنها تفاهم كند، يعنى وظيفه هر پيغمبرى در درجه اول، تفاهم با همان محيطى است كه در آن، مبعوث شده است، چون اگر پيغمبر در محيط خودش نتواند مطالبش را تثبيت كند، ديگر قادر نيست تا آنها را براى ديگر اقوام عرضه كند; مردم منطقه خودش بايد گواه او باشند . اينكه مخالفان سعى دارند بگويند، ابوطالب، عبدالله، حمزه يا افراد ديگرى از فاميل نزديك پيغمبر تا آخر، كافر بودند، براى اين است كه بگويند كه در واقع، رسالتى در كار نبوده است، لذا ائمه عليهمالسلام از روز اول اصرار داشتند كه نه، اينطور نيست، ابوطالب نهتنها كافر نبود، بلكه جزء اولين كسانى بود كه به پيغمبر ايمان آورد . اين مسئله هم از نظر جامعهشناسى، و هم از نظر روانشناسى، در تبليغ و دعوت، مؤثر است، پس بايد مردم سخنان او را بفهمند و هيچ ابهامى در سخنانش وجود نداشته باشد و لذا اينها قرآن را خوب مىفهميدند، چون به زبانشان و با اساليب كلامى خودشان بود و البته پيغمبر قرآن را، زيباتر و قويتر و متينتر از سطح ادبى آنها، مطرح كرد، اما از محدوده آنها بيرون نرفت .
وقتى كه پيغمبر صحبت مىكند، روشن است كه براى اثبات دعوت خودش، شواهد تاريخى مىآورد، يعنى از تاريخ امم، تاريخ اديان و انبياى سلف، شاهد مىآورد; شاهد در صورتى قابل قبول است كه مخاطب شاهد را بشناسد، يعنى اگر اسم يك امتى را برد بايد مخاطبان آن را بشناسند . اگر اسم پيغمبرى را برد، بايد آن پيغمبر را بشناسند . اينكه صرفا بگويد پيغمبرى درجايىكه نمىدانيم كجا هست، با امتش چنين برخوردى كرد، چه تاثيرى روى مردم دارد؟ حتى قصه عاد كه امروزه هنوز با ابهاماتى روبروست و يكى از اماكنى كه تا امروز هنوز كشف نشده محل همين قوم است، در زمان پيغمبر، معروف بود . درهمين احقاف، بين يمن وحضرموت، جاى آنها مشخص است، اما مردم آنجا ستيزهجو هستند و اجازه نمىدهند، هيچكس در آنجا حفارى كند، حتى بعضى از تجار خود حضرموت، پولهاى هنگفتى صرف كردند وچيزهايى را هم بدستآوردند، ولى آنها مانع تكميل كارشدند . دراحقاف، شنهاى زيادى هست كه با يكوزش باد، همهچيزرا مىبرد .
قرآن بهگونهاى، مسئله عاد را با عرب مطرح كرده است كه گويا آنها آن را مىشناسند، مىگويد شما مىدانيد و ديدهايد . درباره قوم لوط نيز مىگويد، «تمرون عليهم مصبحين و بالليل» ; محل آنها در نزديكى اردن بوده است، اينها در سفر شام كه مىرفتند، صبحها از كنار آن عبور مىكردند و در وقتبرگشتن همهچيز در معرض ديد آنها بوده است، يعنى عربها هيچيك از اين چيزهايى را كه قرآن ارائه داده و به آنها اشاره كرده است، مورد انكار قرار ندادند، درحالى كه قرآن خواسته است آنها را شاهد بگيرد .
قرآن مىگويد: «رسلا لم نقصصهم عليك» ، يعنى پيامبرانى بودهاند كه قرآن نامشان را نبرده، چون فايدهاى در اين كار نبوده است، چون مخاطب آنها را نمىشناخت، بنا به فرض، اگر ما بخواهيم از پادشاهان ظالم كه بالاخره سرنگون شدند، شاهدى بياوريم، خب دو تا سه تا را ذكر مىكنيم، همين تعداد بس است . آيا بايد نام تمام پادشاهانى را كه در دنيا ظالم بودند و سرانجام سرنگون شدند بياوريم؟ عالمان بلاغت مىگويند رعايت نكردن كوچكترين نكته بلاغى كلام شما را از اعتبار و اثرگذارى ساقط مىكند، لذا ما براى استشهاد به اينكه، امتهايى بودند كه نافرمانى كردند و به عذاب دچار شدند و پيغمبرانى بودند كه موفق بودند، يا نبودند، همينكه چهار پنج مثال بياوريم، بس است . طبيعى است كه اين مثالها را از پيغمبرانى بياورد كه آنها مىشناسند; ديگر چه نيازى دارد كه بقيه را هم بگويد، پس اين نگفتن دليل آن نيست كه آنها را نمىشناخته يا معتبر نمىدانسته است، زيرا خودش تصريح مىكند كه ما بعضى را نگفتيم، چون نيازى به طرح آنها نبوده است و حتى اگر مىگفتيم كار بيهودهاى مىبود، چون اصلا نتيجهاى براى مخاطبان نداشت .
درست است چون در هدفش دخالت نداشته است .
اين فرموده جنابعالى نشان مىدهد كه قرآن در بيان مطالب، ملاحظاتى داشته است، اما علم پيامبر را به غير از آنچه در قرآن آمده است، نشان نمىدهد، علاوه بر اين، با توجه به اينكه اغلب كسانى كه مخاطب پيامبر بودند، عربها بودند، و اينكه اغلب عربها مشرك بودند يعنى حتى يهود و نصارا هم در اقليت قرار داشتند، حال، اين مشركان نسبتبه آن امور اطلاع قابل ملاحظهاى كه احيانا در مقام محاجه با پيامبر به كار آيد نداشتهاند، و ثانيا به نظر مىآيد، استشهادى كه در قرآن مىشود اصلا جنبه تاريخى يا احتجاجى ندارد; خداوند سخنى را فرموده و يك نتيجه اخلاقى يا اخروى را بر آن مترتب كرده است .
اساسا ما نمىخواهيم اثبات كنيم كه قرآن مىدانسته يا نمىدانسته است، چون اين نكته هيچ دخالتى در هدف قرآن ندارد; سخن در اين است كه آنها از اين نگفتنها مىخواهند نتيجه بگيرند كه قرآن آنها را نمىدانسته است . ما مىگوييم، عدم ذكر موارد ديگر دليل آن نيست كه قرآن نمىدانسته است . به تعبير ديگر، عدم ذكر، بر عدم علم دلالت منطقى ندارد، البته اينكه صاحب قرآن مىدانسته يا نمىدانسته است، مطلب ديگرى است، كه از راه ديگرى آن را اثبات مىكنيم .
نكته ديگر آنكه نمىتوان گفتخداوند يهوديها را مدنظر نداشته است . اساسا مشركان همينها را دانشمند مىدانستند; ابنخلدون مىگويد علت اينكه اسرائيليات در تفسير و تاريخ، خيلى زياد به چشم مىخورد، اين است كه عرب جاهل بود; درست است كه با شرق و غرب تجارت مىكرد، يعنى در شرق، به طرف حضرموت، مىرفت . به هند نمىرفت، ولى كشتى و مالالتجارة از هندوستان مىآمد و در خليج عدن، كالا را به عربها تحويل مىداد، چون منطقه جزيرةالعرب براى غيرعرب ناامن بود و يك تاجر نمىتوانست، با مالالتجارة وارد اين منطقه شود . درميان عربها هم فقط قريش مىتوانست اينكار را انجام دهد، چون كعبه در اختيارش بود . آنان به عنوان گروهى مقدس، محترم بودند وگرنه، ساير قبايل عرب هم از اين تجارت، به دور بودند ولذا اقتصاد در مكه پررونق بود . عربها در ساحل مديترانه كالا را به كشتىهاى اروپايى تحويل مىدادند . رحلةالشتاء و الصيف آنها همين بود . تماسشان با هنديها خيلى كم بود . همچنين اگر با روميها نيز تماس داشتند، در اين حد بود كه كالاهاى آنها را تخليه و با آنها دادوستد مىكردند و اصلا اطلاعى از فرهنگ آنها نداشتند .
لذا ابنخلدون مىگويد عربها احيانا اگر مىخواستند راجع به مسائل فلسفى از قبيل مبدا وجود، فلسفه وجود و ديگر معارف، چيزى بدانند، سراغ يهود مىرفتند، چون يهوديها از نظر عربها، دانشمند بودند و اينها خودشان را امى مىدانستند، يعنى مىگفتند ما ملتى بىسواد هستيم و با سواد همين يهوديها هستند . ابنخلدون مىگويد يهوديهايى كه در جزيره ساكن بودند سطح سواد و فرهنگشان از اين اعراب چندان هم بيشتر نبود; يك مقدارى از تاريخ انبياء را بلد بودند . يك چيزهايى را هم خودشان مىبافتند . اينها هم خيال مىكردند كه هرچه اينها مىگويند وحى منزل است . جلوى اين عادت در زمان پيغمبر گرفته شد، اما بعد از پيغمبر، باز راه آن باز شد ولذا اسرائيليات داخل حوزه اسلام شد . حرفهايى كه اسرائيليها براى عربها گفتهاند مستند تاريخى كتابى ندارد . پس معلوم مىشود اينكه عربها جاهل بودند، امرى مسلم است . حال، در چنين وضعيتى اگر قرآن از بودا سخن بگويد نه خودشان آن را مىفهميدند و نه مرجعى داشتند كه از او بپرسند كه بودا كيست؟ وقتى از موسى سخن مىگويد، مرجعشان يهود است ولذا راجع به اين كه آيا پيغمبر مىتواند بشر باشد يا نه، به آنها رجوع مىكردند . خدا مىفرمايد: «وماارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم» ، يعنى پيامبران انسان بودند . «فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون بالبينات والزبر» ، يعنى اگر نمىدانيد برويد از آنها بپرسيد كه پيغمبران سلف چه بودند; آنها تا آنقدر جاهل بودند كه نمىدانستند كه بشر ممكن است پيغمبر بشود، آن وقت اينها از يهوديها مىپرسيدند كه آيا پيغمبر شما بشر بود؟ آنها مىگفتند، آرى، عربها تازه باورشان مىشد . ببينيد يك امتى كه اين قدر در جهل فرورفته است، حالا قرآن بيايد از چيزهاى براى آنها صحبت كند كه آنها اصلا راهى براى درك صحت و سقم آن ندارند . گاهى مىگوييم قرآن دلايل اعجاز زيادى ندارد، پس بهجاست كه از اينگونه خبرها بدهد، تا اعجاز خود را نشان دهد . اين است كه قرآن مسائلى را مطرح بكند كه فقط لقلقه زبان باشد و در آن مقطع، هيچ اثر بالفعلى نداشته باشد، حال آنكه براى اثبات اعجاز قرآن به اندازه كافى در آن، براى آيندهها، اشارات علمى كافىاى وجود دارد . تازه آن كسى كه بخواهد خدشه بكند، باز مىگويد پيغمبر در آن كشتيها نام بودا را از هنديها شنيده و در قرآن آورده است .
نكتهاى كه فرموديد نسبتبه كسانى كه در جزيرةالعرب، مخاطب پيامبر بودند مىتواند نكته بلاغى خوبى باشد، ولى سخن در اين است كه اين دين، دين خاتم است و مىخواهد نهفقط براى افراد و اقوام همعصر قوم عرب، بلكه براى اعصار آينده هم پيام داشته باشد .
ببينيد اسلام مشعلى را روشن كرد و به دست عربها داد و گفت: «كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس» ، از وصايا و تاكيدهايى كه پيغمبر در اواخر عمر داشت، همين بود كه در جزيرةالعرب نبايد هيچ غيرمسلمانى باشد; در اين جزيره، همه بايد مسلمان باشند، چون اين مشعل هدايتبايد از اينجا به دنيا پرتو بيندازد . سعى پيغمبر اين بود كه ساكنان جزيرةالعرب همه دين اسلام را بپذيرند; وقتى اين دين را پذيرفتند، آن وقت، براى هدايت كل جوامع، مشعلدار آن مىشوند . سنت پيغمبر اكرم اين بود كه اين اتفاق در جزيره بيفتد، آنوقت اينها مىتوانند اين رسالت را براى همه جهانيان روشن كنند، البته روشن كردن آن براى جهانيان شيوههاى متفاوتى را مىطلبد . آيا شما انتظار داريد، خدا با ايرانىها همانطور كه با عربها مواجه شده است، مواجه شود؟ قرآن مىگويد: «ولو نزلناه على بعض الاعجمين فقراه عليهم ما كانوا به مؤمنين» [شعراء: 9- 198 ] و در يك آيه ديگرى مىفرمايد: «فان يكفر بها هولاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين» [انعام: 89]، يعنى ملتهايى هستند كه بىدرنگ، ايمان مىآورند، يعنى پيغمبر اسلام امتهايى را در نظر داشت كه بىدرنگ، ايمان مىآورند . وقتى اين آيه نازل شد، حضرت رسول دستش را روى شانه حضرت سلمان گذاشت و فرمود «هذا و قومه» ، يعنى قرآن افتخار مىكند به امتهايى كه در مقابل دعوت اسلامى سرسخت نيستند و وقتى حق را مىشنوند، ايمان مىآورند . لذا شما انتظار نداشته باشيد، اسلوبى را كه قرآن بدان با عربها مواجه شد، در مواجهه با ساير امم هم، همان را پى بگيرد .
امروزه نيز مردمان متمدن و فهميدهاى كه در اروپا و آمريكا و جاهاى ديگر هستند، ايمان آوردنشان متوقف بر اينگونه امور جزئىاى كه اسلام در برابر عربها مطرح كرد نيست، آنها وقتى حقيقت را آشكارا برايشان بگوييد مىپذيرد، حتى نياز به استدلال هم ندارد، چون فطرتشان بيدار است . اين نكته را براى تكميل بحث عرض كنم كه يكى از دلايل تاخير ظهور حضرت حجت هم همين است، چون حضرت حجت وقتى مىآيد، حق را آشكار مىكند و حق را آشكارا مىگويد، پس بايد رشد فكرى بشريتبه اندازهاى بالا رفته باشد كه حق را به مجرد ديدن و شنيدن، پذيرا باشد .
همين الان ببينيد كه اسلام چهطور در ميان ملتها پيش مىرود و با كدام منطق و استدلال پيش مىرود . شما با كدام منطق براى مردم، حقانيت اسلام را اثبات مىكنيد؟ همينكه اينها مىشنوند كه اسلام يك چيزهايى را مىگويد كه فطرت مىپذيرد، و انسانيت در پى آنهاستبدان مىگروند، مثل حضرت سلمان كه گمشدهاش را دنبال كرد تا پيدا كرد . وقتى حضرت سلمان گمشدهاش را پيدا كرد، ديگر دليل خاصى لازم نداشت . ما اين بحث را در جاى خودش در جلد چهارم التمهيد مطرح كردهايم، كه اعجاز يك وسيله دفاعى است، نه وسيلهاى تبليغى: «الاعجاز ضرورة دفاعية وليست ضرورة دعائيه» ، يعنى هيچوقت پيامبر معجزه را براى دعوت و تبليغ و اثرگذارى، مطرح نكرد . اعجاز گاهى به كار مىآيد . همانگونه كه شمشير موقعى بهكار مىرود كه موانعى پيش مىآيد، اعجاز هم موقعى پيش مىرود كه شبهاتى پيش بيايد وگرنه، پيغمبر در آن سه سالى كه دعوتش سرى بود، نه قرآنى داشت و نه اعجاز ديگرى . با اين همه، جوانهاى قريش و عرب و خيلى از فرهيختگان اثر گذاشت و بعد از سه سال، دعوت را علنى كرد و بعد كه عربها در پى شبهه كردن برآمدند، آن وقت، مسئله اعجاز قرآن مطرح شد; اعجاز براى اصل تبليغ نيست، بلكه براى شكستن حصارى است كه به عنوان شبهات در پيرامون دعوت ايجاد مىشود .
آيا اهل كتاب يك اصطلاح توقيفى استيا ناظر به يك واقعيت است، به اين معنا كه اگر از نظر علمى و تاريخى ثابتشد كه مثلا بودائيان هم كتاب داشتهاند، آيا مىتوان آنها را هم از اهل كتاب شمرد، هرچند اشارهاى به نام آنها در قرآن نشده است؟
زرتشتيها و هندوها همه اهل كتابند . به پيغمبر گفته شد، چرا از مجوسيها جزيه گرفتى، با اينكه اينها مثل ما مشرك هستند؟ حضرت فرمود، نه، اينها اهل كتاب هستند . فقه ما اين مسئله را مسلم گرفته است كه مجوس اهل كتابند . در ميان علماى اهل سنت، در اين زمينه، اختلاف است، ولى باز در نظر اهل فقهاى اهل سنت هم، راجح اين است كه مجوس اهل كتابند، پس اين مسئله اهلكتاب بودن مسئلهاى است كه هميشه مطرح است و اساسا مسئله فراتر از اين است و فرقى كه بعضى مىخواهند بين اهل كتاب و غيراهل كتاب بگذارند از اساس، منتفى است . اينكه بعضى مىگويند اهل كتاب پاكند و غير اهل كتاب ناپاكند، نظر درستى نيست . اصلا هيچكس به دليل كفر، نجس نيست، حتى مرتد هم نجس نيست . يك وقتى اين حرفها مطرح بود . الآن ديگر اين مسئله براى همه روشن شده است، لذا اصلا تقسيم به كتابى بودن و كتابى نبودن، فايده چندانى ندارد . اين امر فقط در جزيه گرفتن مؤثر است و در امر طهارت فرقى نمىكند . جزيه هم مسئلهاى است، از قبيل حكم حكومتى كه براى خودش داستان جدايى دارد . ما الان از اهل كتابى كه در كشورمان هستند جزيه نمىگيريم و اصلا طرح اين مسئله در جهان امروز ممكن نيست . اين مطلب دو روايت صحيحه هم به نقل از امام صادق (ع) دارد كه ديه كسانى كه پيامبر به آنها ذمه داد، با مسلمانان برابر است، يعنى يهوديها و مسيحيهايى كه در ذمه اسلام قرار گرفتند، ديهشان با مسلمانان برابر است . راوى به امام صادق عرض مىكند خوب اين يهوديها و مسيحيهاى زمان ما چهطور؟ حضرت فرمودند اينها هم همين حكم را دارند; پيامبر به همه يهوديها و مسيحيها ذمه داده است .
جزيه نوعى ماليات است كه به ولى امر هر زمانى مربوط مىشود . يهوديها و مسيحيها از خيلى از مالياتهايى كه مسلمانها وضع مىكردند، معاف بودند و در مقابل آن، جزيه مىدادند، اما مثلا در كشور ما اينها همه گونه ماليات مىدهند، پس ديگر جزيه معنى ندارد; تعيين جزيه و مقدار آن بر عهده ولى امر و از قبيل احكام حكومتى است . يعنى وابسته به نظر ولى امر هر زمان و نوعى خراج و ماليات است، چون اينها از همه حقوق يك فرد مسلمان برخوردار هستند، پس بايد در مقابل، يك مالياتى را بپردازند و الان كه از همه در كشور ما به طور مساوى، ماليات گرفته مىشود، پس جا ندارد كه ما امروزه از آنها جزيه بگيريم . حكم مساله همين است و اينگونه نيست كه صرفا براى رهايى از فشار جهانى، جزيه نگيريم .
موضع قرآن نسبتبه ديگر كتابهاى آسمانى چيست; تحريف يا تاييد؟
ما در التمهيد براى تحريف، هفت معنا طرح كردهايم; يكى از انواع تحريف، تحريف معنوى است، يعنى تفسير الكلام على غيروجهه و لذا در قرآن هم تحريف معنوى صورت گرفته است . «كم من آية فسروها على غيروجهها» اين همه تفسير برعكس همه تحريف معنوى است . آنچه را كه قرآن نسبتبه كتب سلف مىگويد: تحريف معنوى است، اما تحريف لفظى اين است كه يك كلمه را از اصل متن بردارند و كلمه ديگرى را جايش بگذارند; يا حذف يا اضافه يا حتى جابهجا كنند: تحريف موضعى، تحريف به زياده و تحريف به نقص . اينها همه تحريف لفظى است، مثلا در قرائت ابنمسعود، كالعهن المنفوش به «كالصوف المنفوش» تبديل شده است . اين را تحريف لفظى مىگويند .
قرآن در مورد كتب سلف، متعرض اينگونه تحريف نشده است . اصلا همه مفسران تحريف را معنا نگرفتهاند «ويحرفون الكلم من بعد مواضعه» ، «ويحرفون الكلم عن مواضعه» ، تحريف را به زيبايى گفته است كه لفظ يك بسترى دارد كه همان معنا است، چون لفظ وضع على المعنى مثلا كلمه ماء روى مفهوم جسم سيال، وضع شده است . لفظ ركب على المعنى; معنى مركوب و لفظ راكب است و تحريف معنوى اين است كه لفظ سر جايش است، اما معنا و مركوب را عوض مىكنند «يحرفون الكلم عن مواضعه» يعنى سخن را از آن جايى كه وضع شده است، به كنارى مىزنند، يعنى معناى ديگرى برايش مىكنند . «من بعد مواضعه» ، يعنى اين كلمه وضع شده براى اين معنى را برمىدارند و به جاى آن، يك معنى ديگرى مىگذارند . اينها را همه مفسران مورد تصريح قرار دادهاند; مخصوصا زمخشرى .
اما از نگاه بيرونى، تحريفى كه در عهدين شده، در ترجمههاست . بنده خيلى سعى كردم كه تمام كتبى كه در رد كتب سلف نوشته شده است - چه از سنى و چه از شيعه - را ببينم، همه آنها همواره مىگويند كه فلان كلمه را اهلكتاب اينگونه معنى كردهاند، در صورتى كه معنايش اين نيست . اين تحريف هنوز هم ادامه دارد، مثلا در نسخهاى از كتاب مقدس كه در اختيار من است و 200 سال پيش چاپ شده است، تفاوتهايى با كتابى كه امسال در همان لندن چاپ كردند، وجود دارد; در چاپ قديم نوشته است كه خداوند از عرش پايين آمد و «جعل يتمشى» ، يعنى روى ابرها قدم زد . در چاپ جديد «يتمشى» را به «يتجلى» تبديل كردند، چون ديگر امروزه نمىپذيرند كه خدا راه مىرود . اين يعنى تحريف معنوى در چاپهاى جديد، معانى را برحسب زمان، نو مىكنند، اما آيا در آن نسخه اصلى كه به زبان يونانى بوده است، آيا كسى دستبرده است؟ تا به حال هيچكس اين ادعا را نكرده است، چه برسد به اثبات آن .
يكى از علل اينكه توانستند، در ترجمه تورات و انجيل، دستببرند، ولى در قرآن چنين نشد، اين است كه كتب سلف انحصارى بود; مثلا در مورد كتاب اوستا، در تمام امپراطورى پهناور ايران، فقط 25 موبد و براين اساس، فقط 25 نسخه از اوستا وجود داشت، لذا با يك حمله اسكندر همه آنها از بين رفت . پيغمبر اسلام متوجه اين نكته بود ولذا از روز اول كه قرآن نازل مىشد، حتى اگر يك سوره كوچكى نازل مىشد، همه را تكثير و پخش مىكرد . اينكار بعد از پيغمبر با كمال جديت، ادامه يافت، يعنى همانطور كه اسلام پيشرفت مىكرد، نسخ قرآن، در جهان پخش مىشد، لذا از دسترس تحريف مصون ماند . قرآن از روز اول در انحصار هيچ فرقهاى نبود تا بخواهند در آن، تحريف بكنند . سيدمرتضى مىگويد مثلا اين كتاب مغنى اللبيب را هيچكس نمىتواند، تحريف كند، چون در دسترس همه است .
احبار يهودى هيچگاه تورات را به مردم نشان نمىدادند يعنى يك يهودى معمولى از اول تا آخر عمرش نمىتوانست تورات را ببيند . همانطور كه برخى از منبريهاى ما ترجمه حديث را روى منبر مىخوانند و شرايط به گونهاى نيست كه اصول كافى را ديثبخوانند، يهوديها هم همينكار را مىكردند و آنطور كه خودشان دلشان مىخواست، مىنوشتند و مىگفتند . قرآن مىفرمايد: «فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم ثم يقولون هذا من عندالله» ، يعنى واى بر كسانى كه كتاب را به دستخود مىنويسند، سپس مىگويند، اين نوشته از خداست . بعد مىگويد «قل فاتوا بالتوراة فاتلوها ان كنتم صادقين» ، يعنى چرا خود تورات را نمىآوريد، بخوانيد . اين نشان مىدهد كه قرآن روى اصل تورات، حساس است و مىگويد خود تورات را بياوريد . اگر در آن تورات اصلى كه پيش همان احبار خاص بود، به نفع خودشان دستبرده بودند، آن را مىآوردند و مىخواندند، پس كسى نمىتواند، ادعا كند كه در آن تورات اصلى، يعنى آن الواحى كه از جانب خدا بر حضرت موسى نازل شد و ده تا بود و هفت تاى آن الان در تورات فعلى هست، كسى دستبرده است . اين گفته دليل مىخواهد . قرآن تنها از تحريف معنوى سخن گفته است .
اين را هم بايد توجه داشته باشيم كه حضرت عيسى كتابى به نام انجيل نداشته است . انجيل كلمهاى يونانى و به معناى بشارت است، يعنى بشارتهاى حضرت عيسى (ع) و تعاليمى كه مردم را از حالتياس بيرون مىآورد چون يهوديها مردم را مايوس مىكردند، حضرت مسيح آمد تا به مردم نويد دهد و آنها را نسبتبه آينده، خوشبين كند و به زندگى آنها نشاطى بدهد . آن تعاليم را شاگردها نوشتند، نه اينكه حضرت عيسى يك كتابى آورده باشد . در آيه «و آتانى الكتاب» ، كتاب به معناى شريعت است . «ويعلمهم الكتاب والحكمة» يعنى شريعت و سخنان حكيمانه به آنها مىآموخت . كتاب يعنى شريعت و حكمت هم يعنى بينش; آن دانش است و اين بينش، يعنى پيغمبر دو كار مىكند; تعليم دانش شريعت و بينش شريعت . اين اناجيل به قلم شاگردهاى اوست . اين سخن را كه مثلا حضرت مسيح چيزى فرموده است و ديگران آن را عوض كردهاند، نه كسى ادعا كرده و نه كسى اثبات كرده است . هر اتفاقى بوده، در ترجمهها صورت گرفته است مثلا پاركليت را به معناى مسلى گرفتهاند، حال آنكه پاركليتيعنى كثيرالمحمدة كه بر احمد منطبق مىشود . الان شما ببينيد قرآن از زبور يعنى همين مزامير داوود نقل مىكند، كه «ولقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون» . عين اين مطلب، بدون كم و كاست در مزامير هست، لذا من قبول ندارم كه كسى اينها را تحريف كرده باشد . بله، حاجىنورى گفته است، چون دركتب سلف تحريفشده است، پس دراسلام هم بايد تحريف شده باشد ما هم درصغرى وهم كبرى، با مناقشه كردهايم . اين است كه شما بايد اثبات كنيد كه در كتب عهدين تحريف لفظى صورت گرفته است . دلايل و شواهد فراوانى هست كه تحريفى صورت نگرفته است و اساسا اين تورات نوشته دست مردم است و همهاش از آسمان نيامده است . اين تورات يعنى الواح حضرت موسى كه 7 تاى آن دراين تورات هست . تورات كتاب تاريخ است مثل سيره ابنهشام .
حتى به وفات حضرت موسى، هم اشاره دارد .
بله، سال به سال همهچيز را ثبت كردهاند . اين مطالب تاريخى ربطى به تورات ندارد . تورات مثل سيره ابنهشام است كه مىگويد، در فلانجا اين آيه نازل شد . اگر بگوييم، تورات فعلى تورات اصلى است، مثل آن است كه بگوييم، سيره ابنهشام هم همان قرآن است . سيره ابنهشام قرآن نيست، اما مشتمل برقرآن است . عهد قديم هم مشتمل برتورات است . قرآن هم كه به تورات اشاره مىكند، به همان گفتههاى حضرت موسى نظر دارد .
شما خطبههاى حضرت موسى را در تورات بخوانيد و ببينيد كه چقدر تكاندهنده و قوى است . در تاريخ يهوديت و تدوين تورات وقفهاى هفتاد ساله وجود دارد كه تكيه اينها در اين مدت فقط به محفوظاتشان است، پس از اين مدت، بنا به محفوظات خودشان، از نو، تورات را تدوين كردند . يك چيزى كه بخواهد سينه به سينه نقل شود، در آن، خدشه وارد مىشود . در اسلام هم كه مىگويند كتابتحديث صد سال عقب افتاد، اگر ظاهر آن را بگيريم، خيلى به اسلام صدمه مىخورد . چطور مىتواند، بخارى احاديث پيغمبر را پس از يك قرن متاركه و بنا به نقلهاى سينه به سينه به درستى نقل كند لذا براى دستيافتن به اصل احاديث دو راه وجود داشته است، يكى اينكه عدهاى علىرغم منع شديد خليفه اول و دوم احاديث را مىنوشتند; يكى عبدالله بن عمروعاص است و ديگرى خود ابوهريره است كه احاديث را مىنوشته است و اين نوشتهها دستبه دست مبادله مىشدهاند، و ديگر اينكه به حضرت باقر (ع) و صادق (ع) مراجعه مىكردند و احاديث پيغمبر را از ايشان مىشنيدند ولذا احاديثى كه به اصول احكام مربوط است، همانى است كه در كتب شيعه هم وجود دارد .
بحث ديگر اين است كه چگونه مىتوان ميان مصدق بودن قرآن نسبتبه عهدين با مهيمن بودن آن جمع كرد . اگر ما مهيمن بودن را بهگونهاى تصوير كنيم كه لازمهاش اعمال تغيير و تصرفى در متن مهيمنعليه باشد، در آنصورت، آيا مصدق بودن دچار اشكال نمىشود؟
اين مسئله به نسخ شرايع مربوط مىشود، بايد ديد كه نسخ شرايع يعنى چه؟ آيا معنى نسخ شرايع اين است كه شريعت لاحق شريعت قبلى را به طور كلى برمىچيند و آن را از نو بنا مىكند، يا اصلا نسخ شرايع به اين معنا نيست؟ طبق آيين اسلام به ويژه مكتب تشيع، مقصود از نسخ شرايع، اين است كه اين شرايع در امتداد يكديگرند، يعنى از يكجايى شروع شدهاند و گامگام پيش رفتهاند تا به تكامل رسيدهاند، البته تمام شرايع الهى بر يك پايههايى استوارند كه هرگز تغيير نمىپذيرند . آيه «ان الدين عندالله الاسلام» به همين مطلب اشاره دارد، يعنى پايههاى اسلام پايههاى تمام شرايع الهى نيز است . دينى را كه حضرت آدم و حضرت ابراهيم آورد، همان اسلام بود . موسى (ع) و عيسى (ع) همگى از اسلام دم مىزدند . پس اينكه برخى مىپندارند كه «ان الدين عندالله الاسلام» ، يعنى دينهاى سابق باطل هستند و دينى كه فعلا پذيرفته شده، فقط اسلام است، درست نيست; اين آيه مىخواهد بگويد كه تمام اديان الهى در حقيقت، يك دين هستند و آن دين اسلام است كه الان به طور خيلى آشكارى تجلى كرده است . اين بدان معنا نيست كه آن اديان الهى ناديده گرفته شدهاند . لذا قرآن راجع به حضرت ابراهيم مىگويد: «ملة ابيكم ابراهيم» يا «هو سماكم المسلمين» . اسلام همان دينى است كه ابراهيم، به عنوان ابوالانبياء عرضه كرد . پس ما بر اين باور هستيم كه همه اديان الهى حق را مىگويند و از لحاظ اصول و پايه، هيچ تفاوتى با هم ندارند، يعنى در مسئله توحيد و معارف به طور كلى، و در مورد رابطه انبياء با خدا، و رابطه آنها با بشر و اينكه چرا بشر به دين نياز دارد و اينكه عبادت يكى از اركان شريعت و طاعت است، هيچگونه تفاوت و تغييرى در كار نيست . آيه «ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها او مثلها» [بقره، 136 . ] اشاره به همين نكته است . در بعضى از شرايع، به خاطر شرايطى خاص بعضى از امور حرام شد، مثل شحوم كه بر بنىاسرائيل حرام شد - آن هم چون «حرم اسرائيل على نفسها» ، يعنى از اول، حرام نبود و روى حسابهايى، يعقوب آن را بر خودش حرام كرد . - خود حضرت عيسى هم مىفرمايد كه من نيامدهام تا دين حضرت موسى را ابطال كنم ولذا همين الان كتاب مسيحيها در شرايع و احكامشان، همين تورات است، يعنى به تورات عمل مىكنند، چون عيسى چيز جديدى در اين زمينه براى آنها نياورده است، معناى «او ننسها» اين است كه بعضى از مسايل زمان، كمكم از يادها مىرود، پس دين لاحق مىآيد و آنها را باز احيا مىكند، لذا ما همه اديان را يك دين مىدانيم .
اگر شما همه اديان را بر حق مىدانيد، پس اصرار به اينكه امروزه بايد مسلمان بود، براى چيست؟ كسى كه مثلا يهودى است، تابع شرايع حضرت موسى است و تعاليم حضرت موسى هم كه با شريعت پيغمبر اسلام، از نظر اصول و پايه، هيچ فرقى ندارد . پس چرا بايد مسلمان شود .
اين مطلب درستى است . ما هم در اين شكى نداريم حق در همه اديان هست و به طور نسبى در همه آيينها وجود دارد، اما دو مطلب را بايد از هم تفكيك كرد: يك وقت اين است كه ما مىگوييم، تمام شرايع بر حقند . اين سخن درستى است، اما يك وقت مىگوييم، پيروان اين شرايع آن حق را يافتهاند كه اين مطلب ديگرى است . عقيده من اين است كه حتى بتپرست، بودايى، زرتشتى، چه برسد به يهودى و مسيحى، همه به نحوى از خدا دم مىزنند «ولئن سالتهم من خلق السموات والارض ليقولن الله» [لقمان، 25]، «و قالوا ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى» [زمر، 3]، تمام بشريت از روز اول، تاكنون، هميشه در پى يك چيز بودهاند . همه در پى حقيقتبودهاند . همه حقيقتجو هستند . گمشده آنها حق است، پس يهودى، مسيحى، بودايى، زرتشتى، حتى بتپرستحق را هدف گرفته، رو به آن حركت مىكنند . اگر تكثرگرايى به اين باشد سخن درستى است، اما اشكال كار در اينجاست كه آيا همه آنها حق را يافتهاند و آن چيزى را كه دنبال مىكردهاند، پيدا كردهاند .
در اينجا، پيغمبر اسلام مىآيد و آن حق را نشان مىدهد و مىگويد من اينگونه تشبيه مىكنم كهگويا تمام اين ملل در يك وادى وسيعى قرار گرفتهاند و همه به دنبال ساحل نجاتند . منتها، هر كدام از يك راهى مىروند . همه دنبال آن حق مطلوبشان هستند . حقيقتيكى بيشتر نيست و همه دنبال آن هستند . پيغمبر اسلام به همه اينها مىگويد، «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى» [آلعمران، 31]، يعنى شما كجا مىرويد؟ دنبال چه كسى مىرويد؟ اگر دنبال حقيقت هستيد، پس دنبال من بياييد . من شما را به آن مقصد مىرسانم .
اسلام مىگويد آن حقيقتى را كه موسى معرفى كرد، آن حقيقتى را كه عيسى معرفى كرد، آن حقيقتى را كه ابراهيم، موسى، نوح و همه معرفى كردند، من نشانتان مىدهم و شما را به آن مىرسانم . اين يك سخن منطقىاى است . لذا ما اديان و ملل را به اين عنوان كه شما دنبال حق نيستيد، تخطئه نمىكنيم . نه، مىگوييم داريد، راه را اشتباه مىرويد . راه صحيح در اين دين است . از اين روست كه اسلام مصدق است . از اصول عقايد هر مسلمانى، اين است كه همه انبياء و همه شرايع را قبول دارد . ما هيچ پيغمبرى را تكذيب نمىكنيم، حتى نمىخواهيم بگوييم، بتپرستحقجو نيست . خير، او راهش را گم كرده است . مصدق بودن، يعنى قرآن همانى را مىگويد كه تورات مىگفت . يعنى به مسيحىها و يهودىها مىگويد، «ما كنتبدعا من الرسل» . من در اينجا بدعتى نياوردهام، من همان را مىگويم كه ابراهيم، عيسى و موسى مىگفتند، اما مهيمن به اين معناست كه الان رهبر، زعيم و آن كسى كه مىتواند شما را به ساحل نجات برساند، پيامبر اسلام است، پس در عين حال كه ما مصدقيم، مهيمن هم هستيم . يعنى الان به يقين، يهودى مؤمن به موسى و مسيحى مؤمن به عيسى در پى حقيقت هستند و مىخواهند ببينند موسى يا عيسى چه گفته است . كتاب مهيمن مىگويد گفتههاى آنها را من بازگو مىكنم; «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى» . اين آيه شعار اسلام است . ما كسى را تخطئه نمىكنيم . همه را تصديق مىكنيم و كسى را بر باطل نمىدانيم . اصلا بحثحق و باطل مطرح نيست . همه حقند، اما مهم يافتن حق است . لذا هم مصدق بودن صحيح است و هم مهيمن بودن . اينها با هم ديگر در ارتباط هستند و هيچگونه تقابل و تضادى ميان آنها نيست .
بحث اين نيست كه متدينان چه مقدار به حق، دستيافتهاند . سخن در اين است كه در كتابهاى مقدس آنها و در دعاوى دينى آنها حرفهاى حقى يافت مىشود، يعنى حق تنها در دين ما جلوه و ظهور پيدا نكرده و در اديان ديگر هم جلوه و ظهور پيدا كرده است . آيا مىتوان به اين مطلب، ملتزم شد؟
بله، ما هم حرفمان همين است . همين الان همين توراتى كه در اختيار ماست، حاوى بسيارى از خطبههاى حضرت موسى است . يا همين آيين زرتشت مىگويد: انديشه پاك، گفتار پاك و كردار پاك; اين همان اصول اسلام است . اسلام دين پاكى است . كسى منكر اين آموزهها نيست . ما به زرتشتى مىگوييم تو كه در پى اين اصول هستى، بدانكه اين نوشتهها و چيزهايى كه شما داريد شما را به آن هدفتان نمىرساند . اسلام به شما مىگويد كه انديشه پاك چيست . مرز پاكى را پيامبر اسلام به شما نشان مىدهد . پس اينكه در همه اديان مقدار زيادى از حق و حقيقت هست، سخن تازهاى نيست، اما بحث در اين است كه آيا اين مقدار قيقتبراى ما كافى است؟ يعنى اگر يك يهودى فقط به آنچه در تورات كنونى وجود دارد، عمل كند، آيا رستگار شده است و مىتواند به ساحل نجات برسد؟ پيغمبر اسلام مىگويد نه . من مىآيم و براى شما شارح گفتههاى موسى مىشوم . ما در مقابل اديان جبهه نمىگيريم . ما خودمان را مفسر، مبين و دلسوز ديگر اديان مىدانيم . شاهدمان هم اين است كه همين مطالبى كه مثلا در تورات آمده است، عينا در قرآن هم مطرح است، اما با تبيين بهتر و بيشتر .
1393 بازدید
اديان در قرآن
آيت الله معرفت